سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

دست سنا را محکم گرفته ام تا نلرزد. از اینکه فکر کنم دستانش می لرزد می ترسم. دستان یخ کرده اش را محکم می گیرم تا فکر نکند می لرزد.

از پله های پل عابر پایین می آییم و من می گویم:چقدر خوش حالم یک جای این شهر هیئت هفتگی وجود دارد. وگرنه نمی دانستم باید چه کنم...

در تاریکی تند تند می رویم و می خندیم. خنده ی بی سبب...

هم من خیلی خوب می دانم که توی دل سنا دارد چه می گذرد و هم او خوب می داند توی دل من چه خبر است. 

هیئت هفتگی جاییست که بعضی آواره ها جمع می شوند تویش. هیئت هفتگی جاییست که بعضی بیچاره ها تویش جمع می شوند و به حال خودشان گریه می کنند.

هیئت هفتگی توی این شهر نعمتی است برای دل بعضی ها... بعضی ها که از ابتدای هفته یک بغض عجیب و غریب گریبانشان را گرفته و ول نمی کند.

بعضی ها که دوستشان توی همایش روز دانشجو برای رفتن کربلا ازشان خداحافظی می کند و با یک سوال رهاشان می کند و می رود...:

"امسال همه دارن میرن..!شما چرا نمیاین؟"

بعضی هایی که چند هفته است جلوی چشمشان دارند ساک کربلا می بندند. بعضی هایی که پشت گوشی تلفن وقت خداحافظی گریه شان می گیرد.

بعضی ها که بهشان می گویند کربلا ندیده. کربلا ندیده فردی است که میثم مطیعی با اینکه خودش می گوید نمی خواهد دلمان را بسوزاند اما در وصفشان حدیثی می خواند که ناقص الایمانند.

ناقص الایمان می پیچد توی مغزم. کربلا ندیده کسی است که دوست دارد توی هیئت هفتگی آن قدر بماند تا امام حسین(علیه السلام)  کربلایش را بدهد.

کربلا ندیده کسی است که باید صدای ناله اش از همه ی صداها بلند تر باشد.

کربلا ندیده..

اسم عجیبی است.

دستانم می لرزد وقت گفتنش. وقت نوشتنش.

کربلا ندیده! می شود سهم من ، از محرم امسال... راست گفتند که از خودشناسی به خدا شناسی باید رسید.

میثم مطیعی بعد بسم الله بدون هیچ مقدمه ای،‌ بدون این که فکر آن بعضی ها را بکند، بدون این که فکر کند ممکن است کربلا ندیده ای توی این هیئت باشد،؛می گوید:"آقا ما کربلا می خوایم..."

و می زند زیر گریه .

حرف اول را آخر می زند. حرفی که ما توان زدنش را نداشتیم. حرفی را که بغض شده بود و نمی گذاشت شب ها راحت نفس بکشیم . حرفی را که تا می خواستیم بزنیم گریه امان نمی داد. حرفی را که روی دلمان سنگینی می کرد را او زد و ما را به حال خودمان رها کرد.

آن لحظه احساس کردم دیگر هیچ چیز مهم نیست. دیگر هیچ چیز این دنیا برایم ارزشی ندارد. دیگر هیچ چیز خوش حالم نمی کند. تا آخر عمرم باید با همین غم زندگی کنم . غم کربلا را ندیدن.

باید هزار بار برای خودم خیال کنم آن لحظه ای که را چشمم می افتد به حرمش. باید فقط خیال کنم و بسوزم. یک لحظه . یک لحظه ی عجیب احساس کردم دیگر هیچ چیز توی این زندگی اهمیت ندارد.

احساس تنهایی...یک احساس تنهایی عجیب و غریب. حس اینکه اصلا صدایم نمی رسد به کسی. حتی اگر بلند بلند گریه کنم.

دیگر مهم نبود. مهم نبود که این جا هیئت هفتگی است. دیگر مهم نبود که مداح چه می خواند. مهم نبود که کجا نشسته ام .

چه اهمیتی داشت؟ چه اهمیتی داشت واقعا؟

دیگر عقلم نمی خواست چیزی را توجیه کند. دیگر دلم نمی خواست ادای عاشق هایی که هیچ چیز نمی خواهند برای خودشان را در بیاورد .

دیگر هیچ کس توی دلم نمی گفت صبر کن به بی تفاوتی هایش. صبر کن به نگاه نکردنش. صبر کن به ندید گرفتنش. صبر کن به هر چیزی که او می خواهد.

دلش نمی خواهد حتی یک نقطه ی سیاه باشد توی آن جمعیت پیاده ی به سمت کربلا . صبر کن تا سفید شوی . هم رنگ جماعت بی رنگ شوی.

صبر کن.

دیگر هیچ کس با صبر نمی خواست خفه ام کند. یک لحظه با خودم گفتم صبر؟ صبر برای کربلا ندیدن..؟

و دیگر مهم نبود که چه می شود. دیگر مهم نبود من از آن عاشق های پررو حساب بشوم یا نه. دیگر مهم نبود اصرار و سماجتم خوش نیاید به خدا...

دیگر پناهیان توی گوشم نمی گفت: عبد باید تسلیم باشد. فقط باید بگوید چشم..!

دیگر هیچ چیز اهمیتی نداشت.

من کربلا می خواستم.

سنا کربلا می خواست. آن خانمی که کنارمان نشسته بود، کربلا می خواست. 

مداح کربلا می خواست .آن ها که محکم سینه می زدند کربلا می خواستند. آن ها که صدای ناله شان بلند بود کربلا می خواستند. آن پسر بچه ای که با مادرش حرف می زد هم کربلا می خواست.

کربلا خواستن یعنی از امام حسین بخواهی نگاهت کند. تو را هم حساب کند.

حالا که از دیشب فاصله گرفته ام. حالا که مثل یک پرنده ی بیمار افتاده ام گوشه ی قفس روزمرگی هایم. حالا که کتاب دانشگاه نیم ساعت است جلویم باز است و رغبت به خواندش نمی کنم.

حالا که صبر دارد روحم را سوراخ سوراخ می کند. حالا که خودم را کربلا ندیده صدا می زنم. حالا که خوب خودم را شناخته ام .

دیگر مهم نیست چه می شود. چه می خواهد بشود. روزها می گذرد و من، یک کربلا ندیده ی از همه جا بی خبر، بزرگ و بزرگ و بزرگ تر می شوم.

و غم...

این غم متلاشی کننده با من می ماند تا وقتی که بیایند دستم را بگیرند و ببرندم رو به روی حرمش. 

بعدش دیگر مهم نیست . 

یعنی..

بعدش دیگر در تصوراتم نمی گنجد...

 

 

 

 

 

 

پینوشت: تا جنون فاصله ای نیست از این جا که منم...

 

 

 

 

 

یا حسین

 


[ دوشنبه 93/9/17 ] [ 1:12 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 34
بازدید دیروز: 37
کل بازدیدها: 396143